طیب به عَلَم گفت جرأت داری عکس خمینی را بردار
تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۵۵۲۵۷۹
خبرگزاری میزان- پسر مرحوم طیب حاجرضایی میگوید: علم به پدرم پیغام داد که دسته عزاداری تان حرکت کند، ایرادی ندارد، ولی عکسهای آخوندی که روی پرچمها و علامت زده اید را بردارید. پدرم گفت: این آخوند، مرجع تقلید مردم است و من نزدم، مردم آمده اند و زده اند. او مرجع تقلید است و میخواهید که مرا نفرین کنند؟! اگر جرات داری برو خودت یکی از عکسها را بکن.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سه روز بعد طیب حاج رضایی و عدهای دیگر دستگیر میشوند. دادگاه بدوی او و چهار نفر دیگر را به جرم تلاش برای براندازی حکومت محکوم به اعدام میکند، اما به او پیشنهاد میدهند «اگر در دادگاه تجدیدنظر اعلام کند برای راه انداختن قیام ۱۵ خرداد از امام پول گرفته، آزاد میشود»، اما طیب زیر بار پذیرش این پیشنهاد نمیرود و نهایتا روز ۱۱ آبان جلوی جوخه اعدام قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
در همین رابطه بیژن حاج رضایی میهمان کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاین بود. پسر طیب حاج با لباس سیاه وارد کافه خبر ما شد. علامت سوالی که در میانه مصاحبه به آن اشاره میکند و از پسرش میگوید که دو ماه پیش فوت کرده و اکنون در کنار پدرش در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شده است.
خاطرات زیادی از مرام و لوتی مسلکی پدر بیان کرد، میگوید مرحوم طیب ۲۸ مرداد سال ۳۲ نیز به خاطر شاه دوستی نبود که درود بر شاه گفت: بلکه این کار را به فرمان آیت الله کاشانی انجام داد.
او در جریان این گفتگو ادعای کسانی که را منکر ارتباط طیب با قیام ۱۵ خرداد و امام هستند رد میکند و صحبتهای شان را خنده دار توصیف میکند و میگوید: بدون اطلاع پدرم چیزی از میدان تره بار بیرون نمیآمد و به داخل میدان هم نمیرفت. یعنی او به همه تحرکات میدان محیط بود. از ورامین هم آن روز بچهها راه افتادند در پل خیرآباد دچار گرفتاری شدند. آنها هم داشتند میآمدند که به جمعیت داخل میدان بپیوندند.
مشروح گفتگو با پسر ارشد طیب حاج رضایی را در ادامه بخوانید.
***
پدرتان مرحوم طیب حاج رضایی در زندگی شخصی چه طور بودند؟ نوع رفتار و مراوداتشان با اعضای خانواده چطور بود؟
تقریبا میتوانم بگویم که تا ۱۱ سالگی با پدرم بودم، آن موقعها رسم بر این بود که پدر هر جا که میرفت، پسر بزرگتر را همراهش میبرد. من پسر بزرگتر از همسر دوم ایشان بودم. مرحوم پدرم دو همسر داشت که خدا هر دو را بیامرزد. آن خانمش هم بسیار خانم شایستهای بودند و شاید بیشتر از مادر ما بود که کمتر نبود. اصلا قدیم اینطوری بود. در نتیجه اولا تمام ایام ماه مبارک رمضان در طول تمام این سالها موقع افطار با مرحوم پدرم بودم. البته من روزه نبودم، چون کودک بودم، ولی با این حال میرفتم و در تکایایی که دعوت میشدیم، مینشستم. آن موقع وقتی حسینیه را میبستیم، عدهای میآمدند و بازدیدی داشتند که بعد ما باید میرفتیم و تکیه آنها بازدید میکردیم. در واقع در تمام این مدت من با پدرم بودم. اگر بخواهیم یک پدر خوب را مجسم کنیم از اینکه مرحوم پدرم ما را به پارک ببرد، هیچوقت نبرد. از اینکه بخواهد قلم و خودکار دست ما بدهد، هیچ موقع این کار را نکرد، ولی در طول همان مدت زمانی که با هم بودیم، چون مادر ما وسواس عجیبی داشت که همه ما درسخوان شویم و به قول ایشان خودکار به دست شویم، پدرم در این زمینه تربیتی دخالتی نمیکرد.
مادرم همیشه به پدرم میگفت: «آمدن تو با خودت است و رفتنت با خداست. تو از این خانه که رفتی، معلوم نیست که اصلا برمی گردی یا برنمی گردی. اجازه بده که من بچهها را طوری تربیت کنم که اینها بتوانند در زندگی دوام بیاورند». پدرم هم بنده خدا دخالتی نمیکرد. ولی در طول این ۱۱ سال، ما حتی یک «اخم» یا «بنشین» از پدرم ندیدیم، در عین اینکه بسیار از او حساب میبردیم. آن موقعها قدیم و پدرسالاری حاکم بود، ولی با این حال به قدری مهربان، گرم و صمیمی بود که خدا میداند و شاید هم خیلی از مشکلات و مسائل ما را علی رغم اینکه مستقیم به او نمیگفتیم، ولی برطرف میکرد. در مجموع من و برادرهایم ایشان را به حد پرستش دوست داشتیم.
از مرحوم طیب یک توصیفات متفاوت و بعضا متناقض بیان میشود. او به حُر معروف است و گفته میشود نقطه عطفی در زندگی اش بود که او را از شاه دوستی به خمینی دوستی رساند. واقعا چنین بوده است؟
در گذشتههای قبل از انقلاب کسی را پیدا نمیکردید که شاه دوست نباشد! اگر هم نبود تظاهر میکرد که بود. قاعدتا تقیّه میکردند. مرحوم پدرم از ۱۸ سالگی شروع به تکیه بستن برای امام حسین (ع) میکند و این جزو یکی از شرایط زندگی اش میشود. یعنی هر سال به این عشق سال را طی میکرد که بتواند سال بعد حسینیهای دایر کند، خرجی بدهد، دستهای راه بیندازد، زیر علم و کُتَل برود، سینهای بزند و اشکی برای امام حسین (ع) بریزد. بی نهایت نه تنها به امام حسین (ع) که به خاندان عصمت و طهارت علاقه داشت و علی رغم اینکه مسائل متناقضی هم در مورد ایشان گفته میشود، اما زمانی که وصیتنامه آخر را در محل پادگان قصر نوشت، من، مادرم و همسر دیگر مرحوم پدرم و دو تا از عموهایم بودند و صراحتا اعلام کرد «نماز و روزه به خدا بدهکار نیست و هیچ نماز و روزهای برای من نخرید». علی رغم اینکه زندگی متناقضی داشت و گاها مشروب میخورد. به هر صورت اینها دیگر مسائلی نیست که بخواهم از شما پنهان کنم. ولی با اینکه مشروب میخورد شبها تا شکم خود در حوض یخ زده میرفت و خودش را آب میکشید، بعد میایستاد و الله اکبر میگفت! گاها مادرم به او ایراد میگرفت. البته نظامات خاصی در مورد بچهها برقرار بود و ما را ساعت ۸ شب میخواباندند، ولی گاها که بیدار میماندیم یا اینکه بنا به مصلحتی بیدار میشدیم، میدیدم که ایشان خودش را آب میکشد و سر نماز میایستد. مادرم پوزخندی میزد و میگفت: «نه به آن چیزی که خوردی و نه به الله اکبر گفتنت!»، اما پدرم نماز را که سلام میداد، به مادرم میگفت که «زن! تو با رابطه من و خدا کاری نداشته باش. کافی است که از خلوص باشد و اینکه چه حالی باشد، اما من این کار را کردم».
روزی هم که در زندان وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت ۵ جلوی جوخه اعدام ایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچ آیت اللهی ۴۸ ساعت تعطیل نمیکردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغامهای متعدد میآمد که حدود ۲۰، ۳۰، ۵۰ و ۱۰۰ سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز و روزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید. حال آنکه خود ایشان گفته بود که برایش این کار را نکنیم؛ لذا یک موقعیت خاص زمانی بود و ایشان از ۱۸ سالگی که با حضرت امام حسین (ع) آشنا شد.
۲۸ مرداد ۳۲ را مرحوم پدرم درست کرد و شاه را به کشور برگرداند. اصلا ملقب به تاج بخش بود. ولی ۲۸ مرداد را هم خودش نکرد، چون که عاری از مسائل سیاسی بود. آن زمان مرحوم کاشانی مرحوم پدرم را خواست و گفت: کشوری که شاه ندارد، چیزی ندارد.
روزی که پدرم در زندان وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت ۵ جلوی جوخه اعدام ایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچ آیت اللهی ۴۸ ساعت تعطیل نمیکردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغامهای متعدد میآمد که حدود ۲۰، ۳۰، ۵۰ و ۱۰۰ سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز و روزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید.
چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد با آیت الله کاشانی دیدار داشت؟
این نقل قول از مرحوم مادرم است که تا آخرین روز که در قید حیات بود، گاها اصرار میکردیم میگفت: «۲۶ مرداد هوا گرم بود آن موقع در پشت بامها پشه بند میزدیم و آنجا میخوابیدیم که عالمی داشت. مرحوم پدرم ساعت ۷ شب به خانه میرود و شام میخورد و اظهار خستگی میکند. در پشت بام داخل پشه بند خوابیده بود که در میزنند. آن موقع رسم بر این بود که پرده کلفتی جلوی در میانداختند که وقتی در باز میشود، داخل خانه پیدا نباشد. رسم هم بر این بود که حتی اگر پیشخدمت خانه دم در میرفت دست در دهان میگذاشت و نقش پیرزن را بازی میکرد که نفهمند مثلا خانم جوانی در خانه است! دو، سه نفر از آقایان دم درب پدرم را خواسته و مادرم میگوید که خواب است. میگویند که بیدارشان کنید. مادرم به پشت بام میرود و پدرم را بیدار میکند. آن موقع زیرشلواری رسم بود و میپوشیدند. پیراهنی میپوشد و کت هم روی آن، ولی با زیرشلواری، پایین میآید و میگوید که بفرمایید. او را چند قدمی دورتر میبرند و چیزی در گوشش میگویند.
پدرم بر میگردد و لباس میپوشد. مادرم میگوید که کجا میروی؟ پدرم میگوید که کاری دارم، ولی بعدا برایت تعریف میکنم. خرجی یک ماه را به مادرم میدهد و میگوید که «این پول پیشت باشد که اگر احیانا برنگشتم، بی پول نباشی». بعد ۲۸ مرداد تعریف خود مرحوم پدرم به مرحوم مادرم این است «آقایان در آن شب گفتند مرحوم آیت الله کاشانی مرا کار دارد. ما به خیابان سرچشمه منزل آیت الله کاشانی رفتیم. حضرت آیت الله کاشانی ۲۵ یا ۲۶ مرداد در حالی که نصیری دستگیر شده بود، پدرم را میبوسد و میگوید که جریان اینطوری است و شاه رفته و مملکت بدون شاه است و کشوری که بدون شاه باشد، ناموس برقرار نیست».
آن موقع هم بچه مسلمانها و مردم عادی را به این طریق میترساندند که اگر کمونیستها بیایند، خواهر به برادر حرام نیست و حلال است. اصلا شوهر دار و بی شوهر مسئلهای ندارد. پدرم میگوید که باید چکار کنیم و آیت الله کاشانی میگوید که با این آقایان برو، هرچه آنها گفتند یعنی من گفتم. پدرم تعریف میکرد با آن آقایان به طرف لشرک و تِلو رفتند. مقدار زیادی با ماشین و مقداری هم پیاده بودند تا به غارمانندی رسیدند. وقتی داخل آن غار وارد شدند، به اندازه ۵۰ متر که جلو رفتند، دیدند فضای داخل غار مثل روز روشن و چراغ و تلفن بیسیمهای نظامی در آنجا بود. البته موتور برقی روشن بود که برق محوطه را تامین میکرد. آقای تیمسار زاهدی آن موقع سرلشکر زاهدی بود با لباس و شلوار و پیراهن آستین کوتاه نظامی پشت میزی نشسته بود که بلند میشود، سلام میکند و آنجا عین همان مسائلی که آیت الله کاشانی گفته بود را تکرار میکند. پدرم میپرسد که باید چکار کند؟ و جواب میشنود «باید دسته جات مختلف را از طرف تهران راه اندازی کنید و چنین و چنان شود». ساعت ۱۱ و نیم شب از آنجا برمی گردند و دیگر به خواب نمیرسد. شبانه به منزل یکی از رفقا میرود از همان جا نصف شب با بزرگتر یا سرکرده هر کدام از محلات تهران تماس میگیرد و میگوید که صبح ۲۸ مرداد باید یک عده از خیابان سی متری حرکت کنند که کفن پوش باشند و قمه در دست شعار دهند.
صبح ۲۸ مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود، ولی بلافاصله یک ساعت بعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیستها کردند و از ساعت ۱۲ به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروههای نظامی که به آقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل میشوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گارد کرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمان بودند، وارد شدند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روزها شاه دوستها قرار میگیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقه داشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.
البته پدرم هیچوقت مرید آقای کاشانی نبود بلکه مرید حضرت آیت الله بروجردی بود، تا قبل از اینکه ایشان فوت کند و بعد از فوتشان هم دیگر به آنجایی نرسید که مرید دیگری باشد. روز ۲۸ مرداد این جهش یا هرچه که نامش را بگذاریم، پیروز میشود. بعد از ۴۸ ساعت مرحوم پدرم به خانه بر میگردد و ماجرا را برای مرحوم مادرم تعریف میکند و میخوابد. یکی از خصائل خیلی خوبی که مرحوم پدرم داشت اینکه خیلی تیزهوش و کم خواب بود. یعنی اگر گربه راه میرفت او از خواب بیدار میشد. همان شب احساس میکند صدا میآید، بلند میشود و از پشت پرده پنجره نگاه میکند و میبیند در حیاط پر از سرباز است. در را باز کرده و بیرون میآید و میگوید که چرا یواشکی؟ زنگ میزنید، من در را باز میکردم و به آنها ناسزا میگوید که اینجا زن و بچه من هستند و کسی حق داخل شدن ندارد. همین جا بایستید تا لباس بپوشم و هرجا میخواهید میآیم. به داخل برمی گردد، لباس میپوشد و باز الوداع و خداحافظی.
چون این خداحافظیها در زندگی خانوادگی ما تقریبا رسم بود. با سربازها میرود. این بار یکسال زندان قصر بود. حدود ۶، ۷ ماهی از ایشان بی خبر بودیم. البته پدرم تعریف میکرد که وقتی سر کوچه میخواستند او را سوار کمانکار ارتشی کنند، چادر را که کنار زدند، میبیند همه آن بچههای محلاتی که دعوت کرده بود و با هم ۲۸ مرداد را راه انداختند در ماشین هستند. از همدیگر میپرسند که چی شده و گمان میکردند که شاید قرار است آنها را به بندرعباس تبعید کنند. از آنجا یکراست به زندان قصر منتقل میشوند و پدرم یکسال بدون اینکه دادگاهی تشکیل شود، زندانی کشید. یعنی بدون هیچ حکمی، یکسال در زندان بود.
شعبان جعفری هم در همان ماشین بود؟
شعبان را قبلا گرفته بودند و در دادگاه اولی که تشکیل میشود، او شروع به پرخاشگری و دیوانه بازی میکند. منجمله میگوید که چرا عکس شاه نیست؟ وقتی عکس شاه نیست، من نمینشینم. او را میبرند و بعد هم میگویند که کم عقل است و بعد از ۲ ماه از زندان خارجش میکنند، ولی پدرم و سایر دسته جاتی که از محلات مختلف راه افتاده بودند داخل زندان بودند و هیچ بحثی هم نداشتند.
صبح ۲۸ مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود، ولی بلافاصله یک ساعت بعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیستها کردند و از ساعت ۱۲ به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروههای نظامی که به آقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل میشوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گارد کرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمان بودند، وارد شدند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روزها شاه دوستها قرار میگیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقه داشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.
*یعنی شعبان جعفری با این داش مشتی هایی همچون مرحوم پدرتان هیچ ارتباط شبکهای نداشت؟
نه، اصولا نمیتوان به شعبان، داش مشتی گفت. او خودش به خودش دیوانه و شعبان بی مخ میگفت! اول با چپیها بود، بعد مصدقی و بعد با کاشانی شد. بعد از آن داستان، در منزل کاشانی کتکش زدند و بیرون رفت، شاه دوست شد. یعنی تقریبا تمام سطوح را آمد تا به زورخانهای که در ضلع شمال پارک شهر ساخته بود، رسید که در ۱۵ خرداد هم آنجا را آتش زدند و بعد دوباره ساخته شد. یکسری تعاریف به او مترتب است. البته کارچاق کنی میکرد و برای دیگران کاری انجام میداد و پولی میگرفت. عکس شاه را در وزارتخانهها میبرد. به خاطر آن عکس مقادیری پول از افراد مختلف میگرفت و درواقع زندگی نکبت باری داشت، ولی به هر صورت به عنوان کسی که میتوانست یک موقعی، یک حرکتی بکند، شاه او را در گوشه زندگی خودش داشت.
*شما خودتان او را از نزدیک دیده بودید؟ چیزی از شخصیت شعبان بی مخ در ذهن دارید؟
بله. سال ۵۶ یکی از آقایان پایین شهر فوت شده بود، در خانقاه صفی علی شاه به مجلس ختم او رفتیم که البته من خیلی جوان بودم و به احترام رفته بودم. وقتی خواستیم داخل شویم، او را دیدم. شعبان کوتاه قد بود. تعدادی اطرافش بودند و به خوشمزگی هایی که میکرد، میخندیدند. یعنی شخصیتی نبود که تحسین برانگیز یا جاذب باشد و بتواند کسی را جذب کند. خیلیها آنجا بودند، ولی هیچکدام مثل او نبودند. حتی در یکی، دو مقطع در حال و هوای جوانی بودم و براق شدم که او را بزنم، ولی اطرافیانم مانع شدند. آخرین باری که او را دیدم همان موقع بود، ولی از آمریکا پیغامهای متعددی توسط خیلی از رفقای ما میداد که به فلانی (یعنی من) بگویید که بخدا من علیه پدرت هیچ کاری نکردم و حتی برایش شهادت دادم. البته اینها را بعد از انقلاب میگفت: هرچند میدانستم که دروغ میگوید، چون اصلا به طور کل یک آدم خاص از نظر اخلاقی بود.
واقعا در قضیه اعدام پدرتان نقش داشت؟!
ببینید! این مسئله اعدام پدرم، طراحی شده و برنامه ریزی شده بود. والا اول به ایشان وصله زدند که یک فرد مصری حدود ۱۰۰ هزار دلار پول در چمدان جاسازی کرد و به داخل ایران آورد تا به مرحوم پدرم بدهد و پدرم با گرفتن این پول، با هدف تغییر نظام حاکم در کشور ایجاد اغتشاش و بلوا کند. بعد از آن خنده دار این بود که خودشان ادعا کردند که این پول را در فرودگاه با آن فرد عرب گرفته اند! پس وقتی نفر عرب دستگیر و پول هم از آن گرفته شده، پس دیگر پولی وجود نداشته که به پدرم داده شود تا او بخواهد خرج کند. بعد از آن پرونده دیگری ساختند که این دستور حضرت امام بوده و ایشان چنین دستوری صادر کرده اند و فشار روی مرحوم پدرم بود که با امام رودررو شود و خطاب به او بگوید که تو پول دادی که ما این کار را کردیم که البته این داستان خودش را دارد.
پدرم از ۲۸ مرداد تا حدود یکسال بعد در زندان بود. در همین ایام زندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردند بنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمن آنکه اصلا در خصلتش نبود که ۵۰ نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.
در همین ایام زندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردند بنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمن آنکه اصلا در خصلتش نبود که ۵۰ نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.
آنها دار و دسته شعبان بودند و چاقو را هم شعبان به مرحوم حسین فاطمی میزند و او را مضروب میکند. شاه در یکی از بازدیدهایی که به صورت سنواتی از زندان قصر داشت، پدرم را ۱۱ ماه بعد از زندانی شدن در محوطه میبیند. زندان قصر یک فضای بسیار بزرگی بود که زندانیانی مثل مرحوم پدرم در آنجا کشاورزی کرده و خیار و گوجه میکاشتند و از آنجا این بار را هم به میادین میدادند. مشغول کار بودند که شاه وارد زندان میشود و مرحوم پدرم را میبیند و میپرسد «شما اینجا چکار میکنید؟» پدرم میگوید ما «جاوید شاه» گفتیم و اینجا آوردند اگر «مرگ بر شاه» میگفتیم، تا الان باید مرده بودیم. شاه سرش را پایین انداخته و عذرخواهی میکند و دو روز بعد حکم آزادی را میدهد که پدرم و بندگان خدایی که در زندان بودند، آزاد میشوند. یعنی بعد از ۲۸ مرداد جایزه مرحوم پدرم، یکسال زندان بود! نه تنها هیچ منافعی نداشت، چون اصلا آدمی نبود که دنبال منافع باشد.
قبل از ۲۸ مرداد، کاسب بود و در میدان کاسبی میکرد و صدها نفر با او کار میکردند و احتیاجی به این نداشت که از شاه چیزی بگیرد. آن موقع هم ارتباط آقای کاشانی با مصدق خراب شده بود و چنین دستوری داد. آقای محمود خان کاشانی کاملا در جریان این وقایع است، چون آقا محمود هم با من هم سن و سال است. پس در ۲۸ مرداد هیچ رابطهای بین پدرم و دربار وجود نداشت جز اینکه اگر آنها کاری داشتند، نوعا در جنوب تهران مطرح میکردند و پدرم در چارچوب عقلانیت انجام میداد. در زمینه راه اندازی تعداد و برهم زدن نظم آن روز و اتهام به خیلی مسائل مرحوم پدرم، آقای کاشانی ذیمدخل بودند و خود ایشان دستور ملاقات با تیمسار زاهدی را دادند و اردشیر زاهدی هم باز در جریان این مسئله است. بعد از ۲۸ مرداد، چرخشهای نظام شاهنشاهی تغییر کرد، با آمدن بختیار به عنوان رئیس شهربانی، شهربانی تقریبا کار اطلاعاتی هم میکرد. بختیار اگر کاری داشت برای دیدار با پدرم به میدان میآمد. در مقابلش هم گرفتاری که برای مردم پیش میآمد، مرحوم پدرم زنگ میزد.
سال ۱۳۳۵ بختیار را گرفتند، تقریبا زمانی که ساواک یعنی سازمان امنیت کشور پایه گذاری شده بود و بختیار به عنوان مسئول بود، ولی با توجه به مسائلی که با آمریکاییها داشت، هنوز مدیر سازمان نبود. بعد از اینکه سازمان امنیت بوجود میآید فشار روی مردم زیاد میشود. از آن جا مرحوم پدرم اصلا با شاه بد شد. یعنی بعد از اینکه نصیری، رئیس شهربانی شد با توجه به سبقهای که سر بند به دنیا آمدن پسر شاه با نصیری داشت این اتفاق افتاد. ماجرا این بود که آن قدیمها بزرگان کشور روز عید باید خدمت شاه میرفتند و سلام میدادند و سکهای هم میگرفتند. در سلام نوروز فرح حامله بود و شاه از جلوی پهلوانان و قهرمانان که رد میشد، پسر پهلوان اکبر خراسانی شاه را صدا میزند. شاه بر میگردد و میگوید که چیه پهلوان؟ میگوید که خواهشی از شما دارم، بگذار ولیعهد کشور در بین مشتیهای پایین شهر بدنیا بیاید! شاه میگوید مگر میشود؟ و پسر پهلوان اکبر خراسانی میگوید که بگذار در جنوب شهر بدنیا بیاید و راه و رسم مشتی گری را بداند.
شاه میگوید که ما آنجا امکانات نداریم. او هم جواب میدهد که طیب را خبر کنید، همه این کارها را او درست میکند. این ایده را پسر پهلوان اکبر به شاه میدهد. چند روز بعد پدرم را میخواهند و مسئله را با او در میان میگذارند. پدرم به سه شرط قبول میکند که هیچ هزینهای ندهند، هیچ ماموری وجود نداشته باشد، هیچ دخالتی هم در کارش نشود. شاه هر سه مورد را قبول میکند. روز تولد پسر شاه نیز از میدان شاه سابق که امروز میدان قیام است تا میدان اعدام، از آن طرف از سه راه سیروس تا امامزاده طاهر، از چهارراه مولوی تا میدان شوش فرش شد. در کنار هر ۱۵۰ متری هم چادر و کیوسکی زده بودند که شربت و لیموناد میدادند. چون آن موقع نوشابه نبود، شربت و خوراکی دست پیچ خانگی میدادند. این همه فرش قابل کرایه نبود لذا مردم فرشهای خانه خود را آورده بودند یعنی در هیچ خانهای دیگر فرش پیدا نمیشد. از خانه خود ما بگیر تا خانههای پایینتر و بالاتر؛ لذا در روز به دنیا آمدن ولیعهد طاق نصرتهای متعدد زده بودند. برای محل تولد هم چند ماه قبل درمانگاهی را تخریب کردند و بیمارستان فرح پهلوی سابق و مادران فعلی را در همان منطقه باغ فردوس ساختند. جلوی بیمارستان هم طاق نصرت زدند.
مرحوم پدرم صبحهای خیلی زود سر کار میرفت و ظهر میآمد که سر بزند و کارها را بررسی کند قبل از اینکه زن شاه را برای زایمان بیاورند و بعدازظهر هم که از خانه بیرون میآمد قبل از اینکه به هر کاری برسد، باز به اینجا سر میزد. روزی که فرح را برای زایمان آوردند، هیچ حفاظتی هم وجود نداشته و خود بچههای پایین شهر حفاظت از ملکه را برعهده گرفته بودند. پدرم ماشینی داشت که این ماشین را زیر طاق نصرت میگذاشت. یعنی رو ماشین به طرف شرق، ته ماشین به طرف غرب، کنار طاق نصرت میایستاد و آنجا پیاده میشد و همه میشناختند که این ماشین چه کسی است. اعلم آمد و یکسری کارها را انجام داد و سرهنگ نصیری که فرمانده گارد شاهنشاهی بود و وقتی آمد، با اینکه میدانست، این ماشین برای کیست حالا یا دنبال این میگشت که به یک فرمی رفاقتی ایجاد کند یا دنبال این میگشت که قدرت خود را ثابت کند، شروع به داد زدن کرد و میگفت: «این ماشین مال چه کسی است و این را بردارید». مرحوم پدرم محلش نگذاشت، ولی نصیری با اینکه از مردم شنید مال چه کسی است به فریاد زدن ادامه داد. مرحوم پدرم یک سیلی در صورتش میزند و میگوید که ما خلاف وعده نکردیم. اصلا قرار نبود که شما بیایید و چه کسی گفته که شما بیایید؟ اعلم آمد و روی پدرم را میبوسد که شاه در راه است و الان میرسد و حالا که کار را انجام دادید، چرا خرابش میکنید؟ به آقای نصیری هم داد و فریاد و ناسزا میگوید که قرار نبود کسی را
منبع: خبرگزاری میزان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mizan.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری میزان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۵۲۵۷۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
جدال پدر و دختر بر سر خواستگار آمریکایی | رضایت نمیدهم مگر به شرط...
به گزارش همشهری آنلاین، دختر ۳۰ ساله که برای مشورتهای تخصصی درباره ماجرای ازدواجش به مرکز انتظامی آمده بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسمآباد مشهد گفت: پدر ومادرم بازنشسته فرهنگی هستند و حساسیت خاصی روی فرزندانشان دارند به همین دلیل همه خواهران و برادرانم مطابق سلیقه خانوادهام ازدواج کردهاند و زندگی آرامی دارند.
من به دلیل استعداد خوبی که در تحصیل داشتم، درس و مدرسه را در اولویت زندگی قرار دادم و ادامه تحصیل دادم به طوری که به خواست پدر و مادرم رشته دامپزشکی را انتخاب کردم، ولی آرامآرام در دوران تحصیل به این رشته علاقهمند شدم.
موضوع این است که پدرم درباره خواستگارانم بسیار سختگیری میکند و مدعی است که باید مانند دیگر خواهران و برادرانم ازدواج کنم تا به خوشبختی برسم. یک بار یکی از همکلاسیهایم به خواستگاریم آمد اما پدرم او را به دلیل اقامت در روستای زادگاهش رد کرد در حالی که من به او علاقهمند بودم.
درگیری شدید زن رسمی و زن صیغهای در کلانتری | شوهرم دیپلمه بود، من او را آقای دکتر کردم! فرار دختر جوان با پسری که او را کنیز خودش کرد | کتکم میزد و دستهایم را میسوزانددر این میان، یکی از دوستان مادرم جوانی مقیم آمریکا را به من معرفی کرد که فقط میتواند سالی دو بار به ایران بیاید. وقتی فرید به خواستگاریم آمد، ابتدا پدر و مادرم مخالفت نکردند، اما زمانی که قرار ازدواج گذاشتیم، ناگهان پدرم شرط کرد که باید یک واحد مسکونی را به نام من سند بزند. او هم ناراحت شد و به آمریکا بازگشت.
او حتی به پدر و مادرم پیشنهاد کرد برایشان بلیت پرواز به عراق را تهیه میکند تا مراسم عقد را در یکی از مکانهای مذهبی برگزار کنیم، ولی باز هم پدرم مخالفت کرد و اکنون چارهای جز مخالفت با خواسته پدرم ندارم و میخواهم به تنهایی به سوی آمریکا پرواز کنم.
در همین حال پدر نوشابه که به دعوت مشاور در اتاق مددکاری اجتماعی حضور داشت، با بیان اینکه هیچ پدری دوست ندارد دخترش را غمگین ببیند و سرنوشت تلخ فرزندش را نظاره کند، به کارشناس کلانتری گفت: من شرط واحد آپارتمانی را فقط برای این منظور مطرح کردم که بدانم خواستگار دخترم در چه سطحی از نظر مالی قرار دارد و آیا دخترم را به اندازه یک واحد مسکونی دوست دارد یا نه.
وی ادامه داد: الان هم از این شرط صرفنظر کردهام اما دلیل اصلی مخالفت من این است که فرید اصرار به عقد موقت دارد و حاضر نیست با دخترم به صورت دائمی و رسمی ازدواج کند. او معتقد است باید طبق فرهنگ غربی مدتی را زیر یک سقف زندگی کنند و در صورتی که بعد از چند سال به توافق رسیدند، با هم ازدواج کنند. حالا اگر او در مدت کوتاهی از دخترم سیر شد و او را در کشور غریب به حال خودش رها کرد، باید چه کنیم؟
پدر نوشابه اظهار کرد: از سوی دیگر، او حتی خانوادهاش را به ما معرفی نکرده و حاضر نشد به همراه خانوادهاش به خواستگاری بیاید. ما هم نمیتوانیم برای انجام تحقیقات درباره وضعیت اجتماعی و اخلاقی او به آمریکا برویم. بنابراین به ازدواج او با دخترم رضایت ندادم چراکه نمیخواهم سیهروزی و بدبختی او را شاهد باشم.
وی افزود: با وجود این، دخترم خانه را رها کرده و با شکستن لوازم منزل، نزد یکی از دوستانش در غرب کشور رفته بود. حالا هم قصد دارد به تنهایی به آمریکا پرواز کند.
اقدامات کارشناسی و بررسیهای روانشناختی این پرونده با دستور سرهنگ محمد بزی (رئیس کلانتری قاسمآباد مشهد) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
کد خبر 848292 منبع: خراسان برچسبها خبر مهم ازدواج - طلاق خانواده حوادث ایران